söndag 6 september 2020

ذنباله خاطرات و شیرو خورشید مسجد سلیمان

 



دوستان عزيز

درود

اكر دنبال فايده هستيد نخوانيد و دور بريزيد . گو اينكه هيچ چيزي بي عايدي و براي خالي نبودن عريضه نيست. قصدم رنجانیدن كسي نيست بلکه دلجويي را طالبم

 

جا دارد از آقاي سدهي زاده و آقاي حيدري بخاطر محبت و دلجوييشان و دادن دلگرمي و از آقاي سيادت بخاطر پاسخ سباسگذاري بكنم

ضمناً از مثنوي سفرنامه آقاي عسكري که اوزان یکسانی ندارد  و به غزل هم نمی ماندلذت بردم و انرژي گرفتم. اميدوارم من هم توفيق پيدا كنم كه كليات اشعار و أثلر نوشتاري خود را به چاب برسانم. البته اگر كسر بودجه اي پیدا شد براي جمع آوري اعانه رجوع خواهم  كرد

با وشكر و سپاس

ارادتمند

محمد علي گلجين زاده- ١٣٤٤-مهندسي عمومي

 

 

دنباله خاطرات دوران تحصيل،كار، خدمت، جنگ، هجرت

 

معجزه

 

اين نوشتار به هيچ بني بشري مربوط نمي شود و دنبال شخصيت يابي نباشيد. اين باز نوشته سالها قبل هست وچون اصل آن در دست نيست . قضيه مربوط به خيلي سالها قبل است، با كمي دستكاري و بروز  شده هست كه در لابلاي اين خاطرات احيا مي شود. بجاي پا نويس بالا نويسي اش مي كنم. از جمله تغييرات جاگزيني فعل است به " هست" و دليلش را به آقاي  سيادت نوشته ام. هست از هستي است و  است از فعل بودن  و زمان حال . بمنظور همين معني از آن استفاده مي كنم كه سبك نوشتاري خاص ام باشد. 

 

معجزه ، شاخ و دم ندارد. معجزه ، معجزه هست . 

خدا بيامرزد همه رفتگان را ، مرحوم پدرم مي گفت: "سه گونه بخيل وجود دارد. گونه اول ، كسانيند كه از مال و دارايي و اندوخته مادي و معنوي خود به كسي چيزي نمي دهند و آنچه هم مي دهند ، سود مادي و معنوي ،جزضرر ، عايد شخص نمي شود.از علم و اندوخته خود آن بخش رامي بخشندكه شبه حقيقت  و سايه كمراهي و ضلالت هست. دسته دوم ، آناني اند كه خصوصيات اولي را دارند و بالاخص حاضر نيستند حتي ديكري بخودشان مالي يا علم و اطلاعي را بدهد ، و خيال مي كنند تافته جدا بافته اند و سقف اسمان پاره شده و هبوط كرده اند و خدا را بنده نيستند و از همه طلبكارند و خود را بر تر از همه كس مي دانند و محتاج بني بشري نيستند. معذرت خواهی هم در مرامشان نیست. گروه سوم، هم اوليند و هم دومي اند بعلاوه ، حاضر  نيستند ببينند سخص ثالثي، به شخص رابعي نظر لطفي داشته باشد يا از اندوخته مادي و معنوي خود خيراتي به كسي برساند . و زمين و اسمان را بهم مي بافند تا آن شنص موفق نشود و بركت او به غيري نرسد . خدا نياورد روزي  را كه كه به شخصي بر بخورند كه با جمعيت همراه هست و علم و دانش و تجربه و دارايي خودرا بين الناس  در طبق اخلاص دارد و نعمات الهي  رابا جمع صرف مي كند. از خود بيخود مي شوند و هر چه در توان دارند بكار مي برند تا آن شخص از ديد عموم ضايع شود و آنگاه ، آرامش خيال پيدا مي كنند. مي گردند مثل خود را بيابندو دسته راه مي اندازند و علم و كتل بر مي افرازند و داعيه رهبري و خود مختاري خود را ظاهر ميكنند. 

هم در دنيا ، و اگر آخرتي باشد، كه بگمان من نيست، هم در آن دنيا خسره الدنيا و خسره الاخره اند.اين را داشته باشيد ، تا ريش پيوند سبيل را، هم بگويم.

راستي صحبت از خاطرات هست و دوستي را نظر بر اين بود ، كه ادامه بده و گوش تو بدهكار جماعتي كه راه ديكر مي پيمايند نباشد، اين بود ، كه دوباره آغاز بكار كردم. و چرا با معجزه شروع مي كنم. البته اين هم بي قصه نيست. در دانشكده ما را براي پزيرش هرگونه مسؤليتي كه خير عام ، نه خير شخصي كه قسمش را هم خورده بوده ايم ارجح ندانيم، در آن هست و برايش حقوق نيز دريافت ميكنيم، آماده كرده بودند. و كوشش من هميشه در اين راه بوده و هست و خواهدبود. من دوبار بعد از پايان دانشكده در مسجد سليمان كار و زندكي كرده ام. بار اول از مرداد ١٣٤٤ تا اواخر سال ١٣٤٩. و بار دوم از بهار ١٣٥٣ تا ارديبهشت ١٣٥٦. كه در خاطراتم از هر دو مدت جا بجا كفتگو مي كنم و به تربيت دانشگاهيم مرتبط هست ، گفتگو خواهم كرد. جريان اين معجزه هم مربوط به دوره دوم اقامت در مسجدسليمان هست.

مسجد سليمان ، شهر كاملاً نفتي هست و سرنوشت آن غير از افسانه ارتباط به حضرت سليمان و اتشكده هميشه روشن پاكدينان ، با پيدايش نفت در خاور ميانه و حفر اولين چاه قابل توليد ، يعني چاه شماره يك ،پايتخت بلامنازع صنعت نفت ، قبل از آنكه در سالهاي ١٣٥٠و به بعد به اهواز منتقل شود، بوده هست . ساختار  شهر به حسب تپه، ماهور و كوهستاني بودن، بسيار پراكنده و وسيع هست و هرجا مي شده ، بناهاي مسكوني احداث شده . و از اواخر پاييز تا اواسط بهار ، از زيبايي طبيعي خاصي بر خور دار هست و سبز و خرمي و لاله باراني گسترش يافته آن بسيار دلاانگيز مي باشد ، و شكوه و جلوه  قشنكي دارد. براي من كه طبع شعري هم دارم بي اندازه وحي آور و بر انگيزاننده بوده  و هست.

همه جا سبز و گل به گل و گوشه به كوشه  نرگس ، هميشه بهار،آلاله و لاله و شقايق وحشي فراوان ، همان سرخ و سبز شور افرين و شاعرانه. مناظري كه ديده و خيال را بطور طرب انگيزي مشتاق و عاشق و شيفته مي كند. كمتر كسي بيدا مي شود كه اين مناظر طبيعي را ديده ، و در رؤياي زيباييها فرو نرفته باشد. مست كننده، سحر و جادو مي كند. أن دشت لالي، كه همان لاله باشد،آن نفت سفيد، ان هفتكل، أن عنبل، أن تمبي، واي جه بگويم. بايد ديده باشيد  كه بگيريد چه مي گويم. مرا هميشه مست و شيدا كرده هست. اكر بگويم تمام دنيا يكطرف و اين سه ماه شگفت انكيز مسجد سليمان يكطرف ، گزافه گويي نكرده ام .هم اكنون كه راجع به أن مي نويسم ، باور كردني نيست مفتونش شده ام و دارم با ذكر آن خاطره حظ حافظه مي كنم. 

خوشا دشت و دمن، كهسار  زيبا.              خوشا لالي و تمبي پر ز گلها

نگو از بي بيان ،.   چار بيشه.                 نگو از هفتكل ، مطلوب دلها

  ببين  از نمره يك تا  دشت نلخاب.               همه نر گس و لاله، غرق دنيا

 

اين مثنوي ادامه خواهد يافت

مسجد سليمان رويايي  براي من يكدنياي جداگانه است و الحق دينم را به اين حوزه جغرافيايي به نحو احسن انجام داده ام و اينجا بود كه معجزه به وقوع پيوست.

از منطقه خارگ، در اوايل سال٥٣ شمسي ، كه رييس تعميرات مستغلات و امور منازل آن بودم ،به مسجد سليمان بهمان سمت منتقل شدم و اداره تعميرات شركت ملي نفت را از آقاي امير آفتابي تحويل گرفتم و ايشان به آبادان ، بعنوان رييس ساختمان منطقه أبادان ، رفتند و مقرر شد بعد از دوسال من بجاي ايشان بروم ابادان و سمت ايشان را بگيرم و ايشان اداره ساختمان آبادان و مناطق نفتخيز را از

 آقاي يحي راد تحويل بكيرند.  اين برنامه آقاي حشمتي بود  ، كه می رفت معاون  عمليات غير صنعتي   ،بجاي آقاي فيلي،   بشود.آقاي رزمجو از انگليس آمده و جاي مصدقي را كرفته بود و آقاي  مصدقي و آقاي فيلي به شركت ملي كاز به تهران منتقل شده  و بودند. ولي  كسي نمي دانست مقدرات براي من چه تدارك مي بيند. أقاي امير آفتابي  بعنوان مدير عامل شير و خورشيد مسجد سليمان در كنگره اصلاحات ارضي شركت كرده بود .بگذريم .دوهفته بعد  مجمع عمومي شير و خورشيد

مسجد سليمان تشكيل شد و  هيات مركزي را انتخاب كردند . آن هيات به اتفاق ، من و آقاي دكتر لازار،  به عنوان مدير عامل و رييس هيأت مديره جديد به ترتيب انتخاب شديم . اينجا هم ، من جاي أقاي امير أفتابي را گرفتم.  جوانترين مدير عامل شير و خورشيد در تمام كشور ايران. مجمع عمومي كل شير وخورشيد در تهران تشكيل شد و از آبادان آقاي فيلي، که هنوز آبادان را ترک نکرده بودند، و از اهواز آقاي دباغ و از مسجدسليمان بنده در ان مجمع بعنوان هيات خوزستان برگزيده شديم و چند روزي در تهران در كليه جلسات شركت كرديم و اساسنامه جديد شير و خورشيد تنظيم و تصويب شد و همه ما مدير عاملان درکاخ نياوران بحضور اعليحضرت رسيديم.  عكس و تفصيلات آن در همه جرايد پخش شد و در ضيافت والاحضرت شمس در كاخ ايشان در مهر شهر كرج هم خصوصي به حضور اعليحضرت معرفي شديم و چون  آقاي محمد دباغ در سالهاي  قبل  مبلغ كلاني بعنوان وام در اختيارآقای دكتر خطيبي كذاشته بود نشان لياقت گرفت و آقاي دباغ در همه جا مرا همراه خود داشت و بها داد. در سالهاي اخير  در امد كشور ايران  بعلت افزايش  قيمت نفت ،بهمت شاه ،در اوپك ، و سپس بدليل ازديادتوليد و اضافه صادرات در دوران جنگ اسرائيل  با اعراب و وضع كشورهاي عربي خاور ميانه در آمد هنگفتي نصيب ايران شده بود  براي ايران پيروزي محسوب مي شد و گشايش اقتصادي درخشاني   را در ايران فراهم كرده بود اعتبارات عمراني كشور سير صعودي پيمود و شير و خورشيد نيز بالمال بهره زيادي برد. من از موقعيتم در شركت نفت  هم بنفع شير و خورشيد نهايت بهره رساني راكردم. دكتر اقبال مرا بحضور پذيرفت و قول واگذاري تعداد زيادي از منازل محله  كلكه مسجد سليمان ، كه بعلت انتقال مركزيت نفت از مسجد سليمان به اهواز در حال تخليه بود ،را داد و زمين وسيعي، پشت و در همسايكي  تاسيسات شير و خورشيد و بيمارستا ن، را نيز  به شير و خورشيد واگذار كرد و اداره هندسي ابادان و مناطق نفت خوزستان در ابادان  كه  زير نظر آقاي خطيب شهيدي بود  نقشه برداري  و اسناد واكذاري رسمي آن زمين را به شير و خورشيد تهيه و صادر كرد و كار آن بسرعت انجام گرفت و اداره ساختمان  و توسعه شير و خورشيد مركز اعتبار هنگفتي به شير و خورشيد مسجد سليمان دادو در  نتيجه در عرض دو سال تغييرات و توسعهء  عظيمي در مسجدسليمان انجام شد و بيمارستان  ٢٥ تختخوابي  به بيمارستان بالاي ٢٥٠تختخوابي با بخش هاي مختلف ،دو اطاق عمل جراحي ، بخش زنان و زايمان، بخش كودكان ،مركز ايكس ري و داروخانه مدرن ، خوابگاه پرستاران و احداث  چندين  اپارتمان خانه يك طبقه پزشكان   در زمين ساختمان  دو اطاقه هاي كارگري منطقه  ميدان كه تخريب شده  و زمين انهم به شير و خورشيدواگذارشده بود، ساخته شد.يك درمانگاه در ميدان جنب ميدان مجسمه در قلب شهر و مجاور استاديوم فوتبال و احدات ساختماني در قلب شهر بعنوان دفاتر مركزي شير و خورشيد براي جلسات ، كه در عرض سالهاي متمادي  چندين دهه قبل هيچگاه جاي مشخصي نداشت و جلسات مجمع عمومي هيأت مركزي و هيأت مديره در اماكن شركت نفت يا سالن دبيرستانها و شهرداري  انجام مي شد  ، بوجودآمد و اين سازمان صاحب مكان شد و به سامان رسيد . توفيق استخدام پزشكان متخصص ايراني و هندي و بنگلادشي و تكميل كادر پزشكي عمومي و كادر پرستاري و بهياري  ، وايجاد مركز مدرن دارويي و تنظيم فارماكوپه  از اقدامات مهم اين دورن خدماتي هست.   سازمان شير و خورشيد مركب از بخش امداد به سر پرستي بالاترين مقام نظامي وقت شكل كرفت. بخش جوانان با سر پرستي  رييس اموزش وپرورش سازماندهي جديد پيدا  كرد كه آقاي صباغ بنيابت از طرف ايشان فعال شد وآقاي صباغ بعنوان  نايب ربييس هيات مديره انتخاب و بطور جدي همكاري خود راآغاز كردند ، بخش خدمات درماني كه در عرض اين  سي چهل ساله شيروخورشيد شكل نداشت به همت آقاي دكتر مجابي ، متخصص،.  و دكتر داروساز شركت نفت به عنوان رئيس بخش ومسئول  داروخانه و خدمات درماني  نظم نويني پيدا  كرد و فعال شد. بخش چهارم بخش داوطلبان هم  به پشتوانه و پشيتيبان  مالي وافزايش اعضاي انجمن شير و خورشيد سرخ مسجد سليمان با انتخاب بانويي فعال و همكاري انجمن شهرستان  شروع بكار كرد و  اعضاي شير و نورشيد سرخ  بصورت داوطلبانه رشد تصاعدي يافت و مورد استقبال مردم مسجد سليمان واقع شد  و جامه نويني بتن كرد.همكاري اين چهار  بخش با مدير عامل که مسولیت إشرافی و أشراقی کامل داشت، و همأهنگی ، دبیر شیرخورشید، آقاي بهزادي رئيس بهداشت شركت نفت و دبير شير و خورشيد و ئيس بانك صادرات و همكاري بانك ملي و حسابدار  اموزش و پرورش بخش مالي که خزانه داري شير و خورشيد بودند شكوفا شد. اين سازماندهي چندان قوي و ريشه دار شد كه  شير وخورشيد هرگز اينگونه فعاليتي بخود نديده بود. بهبودوضع درماني  در مسجدسليمان بقدري محسوس و مشهود بود كه همه ارگانهاي موجود  بخصوص رييس منطقه شركت ملي نفت ايران، آقاي امرايي ، و  فرماندار وقت منطقه   را انچنان شادمان و مسرور كرده بود كه شير خورشيد مسجد سليمان در بين همه شهرستانهاي  ايران نمونه شد و سيل قدر دانيها ازخدمات ارايه شده مسجدسليمان  از همه طرفي مي  امدو نمونه ان قدر دانيها حتي در پرونده هاي پرسنلي در شركت نفت  و شير خورشيد موجوداست. بطوريكه وقتي از مسجد سليمان به اهوازمنتقل شدم ، آقاي دكتر خطيبي ازآقاي دكتر اقبال درخواست كتبي نمودند كه اجازه دهند ازخدمات افتخاري من در شير و خورشيد خوزستان در كل استان خوزستان بمركزيت اهواز استفاده شود و توسعه پروژهاي گوناگون شير خورشيدبه من محول شدو عملاً كليه اقدامات عمراني خوزستان  و برنامه ريزي بنجساله و ده ساله بعهده من گذاشته شد واگر چرخ روزگار گردونه ديكري داشت نتيجه كارها در متحول كردن چهره  خوزستان  نقشي ماندگار ترمي ساخت. البته افسوسي هم ندارد. چون همانقدر مسلم شد كه خدمات انجام شده ، بعبارتي عمر مرا بيمه كرد. و ديدم كه معجزه بعداز معجزه شيشه عمر مرادر بغل سنگهاي متعددی در طول زندگاني كنونی ام سالم نگه  داشته. معجزه، يكي پس از ديگري.

وقتي دوسال بعد آقاي  يحي راد  باز نشسته شد و آقاي امير آفتابي جاي او را كرفت بجاي ايشان آقاي لياقتي را منصوب كردند. ولي من از  اهواز رليز نمي شدم. ومن از لحاظ اينكه ايشان رتبه گرفت خوشحال شدم و كمي هم ناراحت بودم كه دارم عقب مي افتم ، و سرنوشت من رقم ديكري مي خورد. و به آن نيز مي پردازم.

مطرب عشق عجب ساز و نوايي دارد         نقش هر پرده كه زدراه بحايي دارد 

 انقلاب شد

عاقبت  چه شد؟

خوش درخشيد ولي دولت ممستعجل بود.

 و بعد هم جنگ شد

همان ماه اول جنگ کمی بعد  به من حكم مسو ل داره  مهندسي و ساخنمان آبادان و مناطق نفتخيز دادند. من هركز طالب چنين پستی  نبودم  ولي شايد آقايان دیگری  نظر متفاونی داشته باشند و حق خود بدانند، 

 ولي حیف آنان نماندند در أبادان . كه  اكر مي ماندندند اينطور هم مي شد و باز هم من راضي بودم، چون كسي از سرنوشت خود از پيش خبر ندارد.

 من  در سال ٦٢ أن پست را به لقايش بخشيدم و آقاي يادگار ناييني را بجاي خود به آقاي نياكان ، مدير مهندسي و ساختمان مناطق نفت معرفي كردم و کنار کشیدم.

كه سلامتي خودم و خانواده ام اولويت من بوده و هست.

كار بهمين منوال بيش مي رفت و من سخت در فعاليت براي توسعه و گسترش شير و خورشيد.

 هميشه هر جا گل است خار هم هست و خار بدون حكمت  هم نيست. 

سال ١٣٥٥ آمد . سالي كه شاه حزب  رستاخيز را بوجود آورد و بعد انتخابات. از مسجدسليمان دو نفر كانديدا به فينال رفت. يكي شهردار مسجد سليمان بود و ديگري نماينده كاركران مسجد سليمان كه تصادفاً كاركر اداره تعميرات و منازل بود كه من سوپر اينتندنت آن بودم. دشمني و كارشكني از اين انتخابات به بعد أغاز شد. شهردار همه چيز را از چشم شركت نفت مي ديد و قطعاً مرا موردطعمه و  نوك حمله قرار داد. و علناً اباي نداشت و در محافل ورد زبانش بود. تابستان نزديك مي شد و من دوسالي بود كه مرخصي ساليانه نگرفته  و نرفته بودم. از فرصت استفاده كردم و حكم دادم كه آقاي بهزادي در ، غيابم ، كفالت مدير عامل شير و خورشيد شود و رييس منطقه هم خود وضايف اداري و شركتي مراتقبل كرد و  عهده دار شد. ٤٥  روز بمن اجازه مر خصي دادند. الحق آقاي امرايي هميشه حمايت بي دريغ از من مي كرد. و مي كفت حقت هست. مي كفت در مسجد سليمان دو گوهر وجود دارد يكي آقاي جوكا ري رييس ترانسپورت و حمل ونقل شركت اسكو  و ديكري هم نظر لطفش من بودم. خودش جواهر ممتازبود ،  روانشان شاد باد ، الحق مدير خود ساخته بود و با وجود اينكه بيش از شش كلاس سواد نداشت ولي از استادان دانشكاه ها هم پر تر و با معلومات تر بود. گوهري بود براي خوزستان، مسجد سليمان، و شركت  ملي نفت ايران بطور عام.

پيكان  استيشني سفارش داده بودم كه بموقع بمن دادند و با خانواده پنج نفري  بطرف تهران حركت كرديم كه در دوره انتخابات در مسجد سليمان نباشم. ،دختر سومم دو ماه قبل بدنيا امد ، انهم در بيمارستان شير و خورشيد، علي رغم أنكه كارمند شركت بودم و بيمارستان مجهز شركت نفت در اختيارم بود ، ولي براي اينكه مردم بدانند كه بيمارستان شير و خورشيد همرديف و  شايد تا حدودي بهتر از شركت نفت هست همسرم که کارمند شیرو خورشید بود در زايشكاه شير و خورشيد بستری شد و توسط دكتر بساك ، پزشک متخصص زنان و زایمالن، دخترم بدنيا أمد. در مسجد سليمان مدتها بود ،قبل ار من ، كه مردم هزاران تشبث مي جستند  كه از بيمارستان شركت نفت  استفاده كنند . اعتقاد و اعتماد چنداني به شير و خورشيد نداشتند، ولي با اينكار به مردم ثابت شد كه رسيدگي در بيمارستلن شير خورشيد همطراز شركت نفت هست. و چه تاثيرخوبي  در افكار عمومي كرد. البته يكبار ديگر هم از بيمارستان شير و خورشيد استفاده كردم و أن شب چهار شنبه سوري بود.  پرستاران و بهياران  شير و خورشيد در شبانه روزي خودشان جشن گرفته بودند و از خيلي از مقامات هم دعوت كرده بودند.  من هم طبعا، ، مدير عامل ، بايستي از ميهمانان استقبال مي كردم. آن سال مد شده بودكه مردها هم از كفش پاشنه بلند مناسب بهر ببرند. چيزي حدود شش سانت. و خانواده مجبورم كردند بخرم و خوشحال كردن آنان  اولويتم بود. آن کفش رابپا كردم و به ميهماني رفتم . فرماندار و رؤساي ادارات دولتي و كشوري همه بودند. در باغ هاستل پرستاران و بهیاران  هفت بوته آتش بر پا كردند. من از فرماندار در خواست كردم  ، كه او اول بپرد و ميهماني را صفا بدهد. ايشان مرا با خود بردند و كنار اولين بوته كه رسيديم مرا با خود برد و جلو انداخت كه پشت سر من بپرد. جو گیر شدم و ادامه دادم. از شعله سوم كه پريدم، پاشنه كفش پاي چپم شكست و بالانسم را بهم زد ولي سرعت حركتم مانع ايستادن شد و بهمان حال ادامه دادم و بعد از كذشتن از بوته ششم تعادلم بهم خورد و به سمت راست باغچه پرت شدم ولي فرماندار بي اشكال از همه بوته ها پريد ولي ديد كه من مثل مار بخود مي پيچم ، كنارم آمد و متوجه شد كه صدمه ديده ام .   آقاي  دكتر عسكري جراح و اورتوبد شير و خورشيد هم خود را بمن رساند و  نشاندم ، ولي از درد رنج مي بردم ، بيمارستان شير و خورشيد روبروي هاستل بود و آقاي لجميري مسؤل داروخانه و آقاي رجبي ، آچار فرانسه بيمارستان ، بابرانكارد حاظر و مرا به اطاق أوپريتينك تياتر ، جراحخانه  ، رسانيدند.این بود كه از بيمارستان شركت نفت براي بار دوم بهره نبردم. آنجا ، ايكس ري ، عكسبرداري با  اشعه  مجهول، كردندو شكستگي در چند جا مشخص شد و فوري كچ گرفتند. اين موضوع در سرتاسر شهر پيچيد و موجب افزايش اعتبار بيش از حد بيمارستان و كادر  درماني شير و خورشيد شد.

 

بالاخره انتخابات انجام شد و در مسجد سليمان كارگر مستغلات به مجلس روانه شد و 

شهردار با همه امكانات دولتي كه در اختيار داشت راي چنداني  نياورد و مردم بومي وقتي يك محلي و بختياري كانديدا  می شود ديكر كسي را جز او نمي بينند. ولي شهردار ما به اين نكته مهم بومي گري و قبيله بازي  واقف نبود و همه كاسه كوزه ها را بر سر من شكاند، 

گو اينكه من نه سر پياز بودم ، نه ته بياز . دشمني ايشان با من اغاز گرديد .

 

دو سال بعد در تابستان ٥٧ كه با كل خانواده به مرخصي و به لندن رفته بودم در پلكان  پياده روي مترو زير زميني  اكسفورد سيركس با شخصي بنام آقاي هوشنك نظري برخوردم كه بما در پيدا كردن منزل مناسب كمك كرد و گفت پدرزنش نماينده مجلس مسجد سليمان هست و از طرف تگ سرويس شركت نفت  ، درس ناخدايي كشتي خوانده بوده ست و آنوقت دوستي ما عميق تر شد و در آنسال وقتي فارغ التحصيل شده بودبه ايران برگشته بود در  جزيره خارگ كار مي كرده،    نه ماهی كه در خارگ كار مي كردم ايشان  هم بودند ولي ما با هم آنزمان آشنا نشده بوديم . اكنون دوباره براي دوره تكميلي  فرستاده  شده بودبه  لندن و ما خيلي متاسف شديم كه چرا در خارگ با هم روبرو نشده بوديم و آشنايي ما به اينگونه در لندن شروع شد و هنوز هم ارتباطمان بر قرار هست.

 

در اواخر تابستان بعدازپايان  مرخصي يكروز در اداره تعميرات براي برنامه ريزي و بودجه ساليانه  جلسه طولاني داشتم و بعدازظهر  هم جلسه هيأت مديره شيرو خورشيد و. سپس رسيدگي به نقشه ها و طرحهاي ساختماني و تغيراتي كه داده بودم بامهندس ناظر و پيكانكار . روز خسته كننده و پر مشغله اي بود كه رييس خدمات درماني تلفني اطلاع دادند راجع به برقراري كشيك پزشكان بايست خود را به جلسه  در بيمارستان برسانم.   هفته قبل از آن در جلسه اداره بهداري در انجمن بهداري و بهداشت سهرستان  مسجد سليمان ، كه من بعنوان مدير عامل شير و خورشيد عضو اصلي ان انجمن هم بودم ، اتفاقي افتاده بود كه لازم مي باشد ، توضيح دهم. در مسجد سليمان تعدادی پزشك خدمت مي كردند كه روزها در سازمانهاي تابعه مشغول بودند و عصرها تا ساعت ٩ شب هم مطب شخصي داشتند . بيمه هاي اجتماعي  و بيمه خدمات درماني  چندين پزشك در استخدام  داشت كه ، من سعي  مي كنم ، نام نبرم، اداره آموزش و پرورش هم ،تعدادي پزشك داشت كه به كاركنان و آموزگاران وشاگردان  مدارس مي رسيدند، ارتش و نيروهاي انتظامي هم كادر خود را داشتند، غير از تعداد ماما هاكه به  زنان زائو مي رسدند،چندين  پزشك ازاد هم بودند و اداره بهداشت و بهداري شهر  هم پزشكان خود راداشتند. اين پزشكان زير نظر اداره بهداري و با بودجه انجمن بهداشت و بهداري ، كشيك شب شهر را عهده دار بودند ر براي اينكار حق شيفت شب در يافت ميكردند.پزشكان شركت نفت با تصويب  دكتر اقبال، فوق العاده اي مي كرفتند كه مطب خصوصي نزنند و كاملاً در أماده بخدمتي بيمارستلن شركت نفت بمانند. يكي از پزشكان  نيروي انتظامي ، كه بعد از انقلاب معلوم شد از طرفداران ،يا شاید، چپيهاي راديكال بود، در كيشيك شب پزشكان اعمال نفوذ مي كرد و بالاخره گروه پزشكان شهر. كه عهده دار كشيك أزاد درماني شهر را داشتند التيماتوم داده بودند كه از ماه اينده كشيك داير نخواهد بود. اينجا را داشته باشيد. دربيمارستان شير و خورشيد ما دو گانه كشيك داشتيم. يكي كشيك. خود بيمارستان براي مريضهاي بستري در بيمارستان كه تازه نوسعه يافته بود  و يكي هم در اورژانس بيمارستان براي مجروحين و سوانح. در اوقات اداري هم يك درمانگاه در شهر ، در. دوره من، افتاح شده بود، كه سه پزشك عمومي بطور دو شيفت در ان كار مي كردند با كادر لازم پرستاري و كمك پزشكي و خدمات و يك آمبولانس ، كه كم بود و مي خواستيم به پنج آمبولانس افزايش بدهيم ، و اخيراً دو امبولانس گرفته و اضافه كرده بوديم . يكي استاند باي درمانگاه و يك  دستگاه ديگر با آمبولانس قبلي در بيمارستان و اورزانس

تواماً.از زمانيكه مركز ١٠٠ شما ه اي تلفن  را راه انداخته بوديم نظم و راندمان و سرويس هاي خدماتي بطرف رضايتبخشي در روند افزايشي مي رفت و محسوس بود. اين تغيرات و بهبود موجب شده بودكه اداره بهداري ، گناهشان  را نمي شويم، و پزشكاني  كه در شهر خدمت مي كردند ، بنحوي فشار بيماران را از روي خود كم كرده  و  هر مراجعه كننده اي را به بيمارستان ارجاع ميدادند. بخش پذيرش بيمارستان بيماراني را به متخصصين معرفي ميكرد كه پزشكان عمومي  شير و خورشيد ارجاع ميدادند و بيمارستان با بيمه ها و خدمات درماني قرار دادي نداشتند. در نتيجه پزشكان شهري بخصوص در شبها به بيماران توصيه ميكردند بروند متخصصين شير و خورشيد آنان  را ببينندو معالجه كنند و معرفي نامه ما را هم نشان ندهند وبگويند  بي بضاعت  اند.

كاركنان دولتي  ، بيمه ها و خدمات درماني و اموزش وپرورش اولين معترضين بودند كه اعتراض آنان منجر به عقد قراردادي با شير و خورشيد شد و الحق ما امكانش را فراهم كرده بوديم. ولي بموازات اين معرفي ها سؤه استفاده ها، دم خروس بود که پيدا بود و بار سرويسهاي شير و خورشيد، كه الحق عهده داردرماني شهر نبود، بلكه در موقع فورس ماژورواتفاقات آماده هرکاری بودند مثل سیل ،برف وبوران وحشتناک ،زلزله ، بارانهای سیل آسا، كه خدمات امداد وداوطلبان وارد صحنه مي شدند، بينهايت زياد شده بود. اين شد كه بار سرويس كشيك شب شهر بطور كلي نه در توان شير خورشيد بود نه در توان مالي آن. در انجمن بهداري موضوع  ارلتيماتوم  پزشكان  كه  مطرح شد، شهردار، نماينده فرماندار، رئيس انجمن شهر و شهرستان، نماينده بيمه ها ، نماينده نيروي انتظامي و شهرباني. نماينده دادگستري ، همه بودند و مقرر شد رييس بهداري از مركز كسب تكليف و تقاضاي اضافه بودجه بكند كه شايد با افزايش حق كشيك مساله حل شود. كسي دران موقع احتمال كارشكني و فتنه را نمي  داد . بدليل اضافه شدن تدريجي مراجعات شب پزشكان   شير و خورشيد كم كم نارضايتي خود را مطرح كرده بودندو يكي دو نفر هم شايعاتي شنيده بودند و گمان مي كردند كه پزشكان  شهر مي خواهند كارشان را به گردن  بيمارستان  شير و خورشيد بگذارند. ما همه تحت فشار بوديم.  لي در تماس تلفني كه با تهران و دكتر خطيبي داشتم ، ايشان مرا اميدوار كردند كه نكران بودجه نباشم فقط كوشش كنم كه نارضايتيها برطرف شود و اغتشاشي بوجود نيايد.  و ايشان محرمانه بودجه كشيك را سه برابر كردند كه در متمم بحساب ما بریختند. من مغرور بودم كه شير و خورشيد خدمت ميكند  و در برقراري نظم سهمي دارد  ، در نتيجه ، پيشنهادي كه در انجمن شده بود كه هردو كشيك شهر و ( opd)او پي دي، و درمانگاه تخصصي شبانه شير و خورشيد يكي شود و پزشكان شهر هم دراين كشيك شب درمانگاه ما بالاتفاق شركت كنند و از بيمارستان شركت نفت هم كمكهاي  جنبي بكيريم. با پشتگرمی دكتر خطيبي قبول اين پيشنهاد را مشروط به تاييد ،سازمان خدمات درماني شير و خورشيد مسجد سليمان و سپس تصويب هيات مديره و بعد هم هيات  مركزي شير خورشيد و تاييد نهايي خدمات درماني شير نورشيد كل مركز ، ضمني موافقت اصولي كردم.  و موضوع را به آقاي دكتر مجابي ، رييس خدمات درماني مسجد سليمان و كادر پزشكي  بيمارستان رسانيده بودم .امروز قرار بود جلسه خدمات  درماني تشكيل شود و نتيجه مطالعات و نظريات اجرائي  آن مورد رسيدگي قرار گيردو طرح پيشنهادي براي ارائه به هيات مديره جهت تصويب نوشته شود.

شب هم با خانواده قرار داشتيم شام را در باشگاه گلف بر گذار كنيم البته بعد از جلسه هيأت مديره ، جلسه باشگاه بود ،كه باز هم همان روز بود. من نايب ريييس باشگاه گلف بودم و قرار بود براي برنامه هاي آبانماه جشن داشته باشيم و جلسه براي همين بود. دختر وسطي من انوقت هفت ساله بود و راننده ام رفته  بود او را از منزل اورده بود كه بعد از جلسه خدمات درماني همراه من باشد . ساعت ٥ و نيم بعد از ظهركارم با مهدس ناظر و بيمانكارد در دفترشير و خورشيد تمام شد و راننده ماشين و دخترم رابه من تحويل داد و رفت و ما بطرف بيمارستان راه افتاديم. دو ساعت طول كشيد و جلسه خدمات درماني به خوبي به پايان رسيد و ديكر هوا تاريك شده بود. راه باشگا گلف از كلگه به بي بيان پر پيچ و خم بود و دو پل با پيج چپ و راست و تند داشت و پل  دوم  هم بد تر از اولي .طرف  راست پل كوهپايه بود و طرف چپ دره و خود پل هم در ابندا و انتها دو  بيج و شيب تند به چب و راست داشت . سال قبل از همان پل  رييس منطقه سقوط كرده بود و بخير گذشته بود وهمه كس  در مسجد سليمان اين موضوع  را مي دانست.  وقتي كه از پارگيتك خارج شدم يك اتومبیل ديدم كه دو نور افكن درشت علاوه بر چراغهاي معمول آن داشت و  در دوطرف سپر جلويش  تعبيه شده بود وخوب بچشم مي خورد . از ديدن آن تعجب كردم كه درپاركينگ اختصاصي بيمارستان  اين تاكسي چكار دارد . ولي بسيار خسته بودم و بسهولت ازفكر ان خارج شدم . راه افتام . متوجه شدم كه كمي بعد از خروج من از پاركينك اين ماشين هم روشن  و حركت كرد . نرسيده به پل اول متوجه شدم كه نور چراغ نور افكن تاكسي بيش از اندازه قوي هست و توي ايينه هاي  بغل و داخل ماشين انعكاس  بدي دارد. كوشش كردم از ان فاصله بگيرم  و كمي متمايل به راست و گاهي ملايم به چب چشم خودم را از تير رس نور شديد أن مي چرخانيدم  كه توفيق خوبي هم نداشتم. نرسيده به پل دوم از دور ديدم كه يك ماشين ديگر از روبرو با نور قوي تر بطرف چشمان  و ماشين ما در حال ايستاده مانورنور ميدهد . بلافاصله پيش از شروع پيج ملايم قبلي ملاحظه كردم كه ماشين پشت سري من چندين بار نور افكن خود را خاموش و روشن كرد و ماشين ربرويي  هم همين كار را كرد. دلم هري ريخت پايين وفوری خطر را احساس كردم و در عين حال به سراشيبي و پيچ خطرناك قبل از پل مورب  تند نزديك و نزديك تر مي  شدم. به دخترم كفتم بيايد كمي جلو تر و دستم را روي سرش كذاشتم و با فشار  او را به جلو زير داشپورت فرو كردم كفتم سرش را محكم با دو دستهايش بگيرد و دولاشود  و پشت به شيشه جلو بنشيند كه طفلك او هم احساس خطر را كرده بود و الحق خوب هم همكاري و عكس العمل مفيد از خود نشان داد. ماشين جلوي از روبرو  تندكرد بطرف من و ماشين پشت سري هم تند كرد به طرف من از پشت كه از دو طرف مورد اصابت و تصادم و بين أنها قرار بگيريم. فرصت كم بود و ديكر به بد ترين حالت شيب و ييچ رسيده بودم. اكر به چپ مي پيجيدم ته درّه مي افتاديم . به سرعت  فرمان را بطرف دست راست پيچانيدم وجلوي ماشين به لبه كوهپايه حورد و بلند شد و يايه اهني كوتاهي كه براي حفاظ جاده بود در شاسي ماشين قفل شد . بي اختيار و بدون اينكه  كلاچ بگيرم زده بودم روي ترمز شديد، ماشين درجا خاموش شد  و  لبه كوه و نبشي أهني به ماشين چفت شد و شاسي در جا شكست و ماشين بطور كج در سراشيبی گير كرد. در اين فاصله كه ماشين را از وسط جاده به طرف كوه  كشانده بودم ان دو ماشين به فاصله زماني کوتاهی از هم و از كنار ماشين ماگذشتند و بسرعت دور شدند و بخيال خود ماموريتشان بخوبي انجام شده و  ما نفله شده ايم يا زخمي عميق . نهاينتاً ترسيده و وحشت زده يا شايد هم خوشحال فرار را بر قرار ترجيح دادند و بسرعت دور شدند.

براي لحظه اي چشمانم سياهي رفت و دوباربخود امدم و متوجه شدم دخترم سالم است و خودم هم فقط كوفتگي دارم و ماشين هم از سمت جلو خورد و خمير شده و شاسي هم داغون. شيشه سمت كمك راننده را قبلاً دخترم پايين كشيده بود ومن با احتياط كه ماشين واژكون نشوددر را باز كردم و پريدم بيرون  كه پايم  به يك نبشي أهني گير كرد و  خورد ولي حاليم نشد. أنوقت حال ديگري اشتم ، از كمركش تيزي كوهپايه  كه در را هم نمي گذاشت  باز شود دخترم را از بنجره بيرون كشيدم و دختر در بغلم ولو  شد و بوسم كرد و پرسيد طوريت شده ، من خوبم. زمان كوتاهي نگذشته بود كه يك تاكسي تاكسيراني شركت كه بي سيم هم داشت مي رفت كه مسافر خارجي را از باشگاه گلف به نفتك ببرد.ما را ديد و شناخت.كفتم با بي سيم به أقاي جوكاري خبر دهد كه جر ثقيل بفرستند و لاشه ماشين را به گاراژ ببرند تا خانمم با بيكان استيشنش نرسيده و ببيند.بي سيم را بخودم داد و از اقاي جوكاري ، كه هنوز اداره بود، تشكر كردم و خواستم به خانمش زنگ بزند  و بخواهد از كمپ كرسنت  به اسكاچ كرسنت برود و مانع شود خانمم با بچه  ها راه بيفتندو خواهش كردم تا خانم ايشان برود و به اسكاچ كرسنت برسدبه خانم دكتر غفار پور كه همسايه ديوار بديوار ما ست تلفن كندو از قول من تشكر بكندكه برودو مانع حركتشان بشود تا خانم جوكاري برسد.اقاي جوكاري به راننده كفت مرا تا باشكاه كلف برساند و تا ماشين  جانشيني الوكيت كند و بفرستد. نمي دانيدچقدر  دوست و همكار مهربان فرشته  مي شود.

 

به باشكاه رسيدم و محمدسر أشپز  نوشيدني  مخصوصم را دادو نوشيدني  هم به دخترم.

ديكر حالي براي جلسه نمانده بود.جلسه را موكول كرديم به پس فردايش.  و تلفن كردم منزل ، هنوز خانمم و خانم جوكاري و خانم غفار پور انجا بودند و خواهش كردم همه انان بيايندشام را در باشگاه  با هم بخوريم و أقاي جوكاري هم رسيد. حالم از لحاظ روحي متلاشي بود. يادانتخابات افتادم. ياد شهردار افتادم و خون خونم را ميخورد. تلفن كردم به آقاي امرايي و ما وقع رامختصر كفتم . ايشان با فرماندارو عده اي دوره داشت وگفت حالا حالا بيدارند و خواست بعد از أنكه بجه هارا بمنزل سانيدم به ديدنش بروم. منزل ايشان نزديك  اسكاچ كرسنت بود. اكر بگويم  نفهميدم  شام چه خوردم ، پر بيراه نگفته ام. ساعت نزديكيهاي يازده بود كه منزل أقاي امرايي بودم. انان ديگر رامي بازي نكردند و حول و حوش  اين اتفاق گفتگومي كردند و وقتي رسيدم، معلوم شد أنان هم همان نظر مرا دارند. فرماندار به استاندار زنك زده بود. أقاي امرايي تلفني به آقاي دكتر خطيبي، تهران، مدير عامل كل شير خورشيد و ، آبادان، به آقاي  رزمجو رييس شركت ملي نفت ایران عملیات غیر صنعتی  آبادان و مناطق نفتخيز خوزستان گفته بود . از انطرف دكتر خطيبي به آقاي امرايي قول  داده بود، رسيدكي عميق ميكند ، در اين مدت كوتاهي  كه من مدير عامل  بودم دكتر خطيبي شناخت كامل و عميقي از من بيدا كرده بود  و كفته بود همين الان به وزير كشور مي گويم. زمان كوتاهي بعد رييس شهرباني ور ييس ساواك هم امدند منزل آقاي امرايي وكفته بودند ظرف بيست و چهار  ساعت مرتكبين را بيدا ميكنند  و كردند،.  اصل ماجرا را اينطور راپورت  كرده بودند كه معاون ساواك را  همان فردايش معلوم نبود به كجا پرت كرده بود و براي من هم مهم نبود. ظرف سه روز شهردار را از مسجد سليمان اخراج كردند و بعنوان شهر دار خرمشهر روانه كردند ودر انجا هم  حالش را هيأت مديره شير و خورشيد خرمشهر و انجمن شهرستان خر مشهر  بجا اوردند كه دو ماه نشده استعفا داده و به كار دبيري برگشته بود ،كجا؟ كسي نفهميد.  و خدا عالم است گه بروزگارش بعدها چه آمد.  او از دايره فكر من  هم خارج شد، كه شد . اين اولين معجزه اي بود كه با آن روبرو شدم و خودم و دخترم حتي يك خراش جزئي بر نداشته بوديم فقط کوفتگی. اين را حالا بعد از گذشت چهل و يكي دوسال براي اولين بار قلمي مي كنم  كه تاريخ بداند، كار خوب كردن را در دنيا پاداش مي دهند، ربطي به خدا  ندارد.  . دنيا را بچسبيد و أخرت را هم ولش كنيد. ما حالا كه در قيد حيات هستيم بايد قدر  شناس هم باشيم .خيرات و مبرات لازم  نيست.

تا جان داريم به  سلامتي جسم و جان خود برسيم. نيازي به حلوا و فاتحه بعدي نيست

 

 


söndag 30 augusti 2020

در حاشیه انتشار خاطراتم عدع از دوستان عالیقدر مطالبی عنوان کرده انر و پاسخی هم دریافت کردهاند که شایان انتشا می باشد

 


جناب ایلامپور

فدايت شوم اينجا نكته اي است قابل اهميت. كسي  كه مدعي اوردن كارتن و طوق و سوزن زن و نوار چسب پهن  با خودبه منطقه جنكي مي اورد در أن برهه از زمان كه جده ها اكثراً در اختيار يا نير رس قواي دشمن بوده است با هرامكاني كه ادعا شود ممدرد است. د ستان عزيز كه دستشان درد نكند كه هر مقدار نجات داده باشند ارزشمند است. تازه ملاك يك كارتون دو كارتون و اين حرفها نيست. كاركنان سركت نفت ابادا و مناطق أگاهند كه بسته بنديها هميشه توسط شركتي بنام اسكاي ويز انجام مي شد 

ه انبار در همه مناطق و ابادان داشتند و امكانات وسيع. واين منبع و اين سورس در ابادان موكرد بوده است وا،ر كارهاي گروهي مورد نظر بعضي ها مباشد و ميخواهند موضوع را به يكنفر يا دونفر و عده معدودي را هم بياورند، سرش. ا ه" هم " بياورند، اينهم يك مورد ديكر استفاده از هم است. زمانهاي اقدامات را بايستي در نطر 

گرفت ، 

گاهي همزمان ، 

گاهي غير همزمان ولي فرستادن و در اختيار گذاشتن امكانات در حدود اختيارات ستاد مركزي بود نه يكنفر. افتخار اين پروزه وسيع براي دوستان بةدانشكده اي مان بماند. ياد اقاي دكتر چله مال.زائه  بخير كه همكا ري و هم اهنكي با اين بروفسور دزفولی همشهري من و مرحوم دهدشتيان محفوظ بماند ، يك موقع ديكر چكونكي أشنايي با دكتر چله مال زاده و دكتر امام زاده. را خواهم كفت كه اولين بار در دفتر آقاي نياكان در ا ايل اسفند ١٣٥٩ در اهواز ميسر شد. موقع نوشتن خاطرات هر جه به حافظه فشار اوردم نام ايشان بيادم نيامد و از فورم هم دو بار استدعا كردم كه نام ايشان. را بمن بگويند و يادم بيندازند كه كسي همت نكرد، اين بار هم مثل نام اقاي دكتر قز لباشیان با تاخير بيادم أمد

خدا قوت بدهد به همه دست اندر كاران و كمك كنندكان

ارادتمند 

محمد علي گلجين زاده

اكر استباهي در تايپ هست بوزش ميخواهم كون فرصت دوباره خواني تا كند روز ديكر برايم ميسر نيست

م ع گ

«جناب آقاي نامدار ايلامپور  گرامي و  و رجاوند

 

در پاسخ به اين نامه شما :

 

    فدوستان عزیز  آقایان گلچین و راجی--- جهت اطلاع - تمام وسایل آزمایشگاه های "دانشکده با کوشش بسیار دکتر کرامت الله بهزادی رییس بخش علوم به گچساران انتقال داده شد.و در مورد شک نداشته باشید. نامدار» "

نامدار جان بدينوسيله و از طرف شما و از قول من به آقاي دكتر كرامتالله بهزادي تشكر و قدر داني مفصلي بعمل أوريد. فدايت آن زمان كه ايشان به أبادان تشريف اورده بودند زماني بوده كه من بعنوان مسؤل ستاد مركزي در أبادان نبوده ام. البته در چندين نوبت بيست و پنج روزه در خدمت ستاد پالايشگاه و خدمات بوده ام ، كه فتوكبي يكي از احكام را ضميمه مي كنم كه مربوط به سال ٦٠ و اواخر أذر ماه بوده است باتفاق أقاي حيات داودي و آقاي اكبر دهداري. اين يكي از أن دفعات هست، ولي لعنوان معاون و رييس مهندسي و ساختمان ابادان و مناطق چندين نوبت به سركشي ستاد مهندسي و ساختمان و هر بار يكهفته كراراً به ابادان رفته ام و رؤساي اين ستاد بعد از من و آقای خليلي أقايان مسيبي و عباسعلي پور و يكي ديكر از مهندسي و ساحتمان بوده اند و من هيج رلي ذر تصميم گيري ها دخالتي نداشته ام .

 

فدايت شوم اينجا نكته اي است قابل اهميتو آن اينكه يكنفر  كه مدعي اوردن كارتن و طوق و سوزن زن و نواربوده چسب  پهن  ،ريسمان و طناب  و وسايل بسته بندي و كارتون كيري با خود  به منطقه  جنكي مي باشد  در أن برهه از زمان كه جاده ها ها اكثراً در اختيار يا تير رس قواي دشمن بوده است با هرامكاني كه ادعا شود مسلماً محدود بوده است. د وستان عزيز، كه دستشان درد نكند ، كه هر مقدار نجات داده باشند ارزشمند است و قهرمانانه  مي باشد و در خور تقدير و تمجيد . تازه ملاك يك كارتون دو كارتون و اين حرفها نيست. كاركنان شركت  نفت ابادان و مناطق أگاهند كه بسته بنديها و اسباب كشي ها يك حرفه تخصصي است و هميشه توسط شركتي بنام اسكاي ويز انجام مي شده است كه   

انبار در همه مناطق و ابادان داشتند و امكانات وسيع. واين منبع و اين سرويس در ابادان موجود بوده است  از كارهاي گروهي مورد نظر كه  بعضي ها  را نظر به اين باشد  و ميخواهند موضوع را به يكنفر يا دونفر و عده معدودي محدود كنند و دليل  هم بياورند، و سر و ته قضيه را ء"هم " بياورند، (اينهم يك مورد ديكر استفاده از  "هم" است . )

چه خوب مي شد زمانهاي اقدامات را هم موقع طرح بعضي مسايل در نظر ميكرفتند بجاي خلط مبحث. كارها گاهي  همزمان ، 

گاهي  غير همزمان . ولي فرستادن و در اختيار گذاشتن امكانات در حدود اختيارات ستاد مركزي بود نه يكنفر. افتخار اين  پروژه وسيع نجات براي دوستان دانشكده  اي مان بماند. ياد اقاي دكتر چله مال زاده بخير كه همكا ي و هم اهنكي با اين پروفسور  دزفولي همشهري مان من و اقاي خليل  دهدشتيان محفوظ بماند ، يك موقع ديكر چكونكي أشنايي با دكتر چله مال زاده و دكتر امام زاده را خواهم كفت كه اولين بار در دفتر آقاي نياكان در اوايل  اسفند ١٣٥٩ در اهواز ميسر شد. موقع نوشتن خاطر ات هر چه به حافظه فشار اوردم نام ايشان بيادم  ، بموقع ، نيامد و از فورم هم دو بار استدعا كردم كه نام ايشان را بمن بگويند كه يادم بيفتد كه كسي همت نكرد، اين بار هم مثل نام اقاي دكتر قزلباشان با  تاخير بيادم أمد

خدا قوت بدهد به همه دست اندر كاران و كمك كنندكان

ا رادتمند 

محمد علي گلجين زاده

 

منهم مثل شما اسم دارم

 روست عزيز درود آقاي مير عمادي منهم مثل شما اسم دارم، ذكرنكردن نام كه مدتي است آغازيده ايد برايم قابل توجيه نيست. اينكه خبر را كرفته ايد ، چه خوب. اينكه شما نمي پسنديد قاعدتاً بايد گفت چه بد. از دو دوست، كه من تا بحال اينگونه مي انديشيدم، بعيد نيست كه عقايد مساوي ، نامساوي، متقارن ، غير متقارن، موازي و يا متنافر و دو سو و دو كونه ، حتي متضاد، با هم داشته باشند، دشمني كه در كار نيست خودش جاي شكرش باقي است. جان برادر شما به جاودانكي روح و تناسخ معتقيديد ، من نه تنها اين گونه نمي انديشم كه به بقاي جسم صرفاً با توجه به بقاي ماده و انرژي، وتبديل أنها بهم اعتقاد دارم و روح را مردني مي دانم كه با فوت انسان عمرش به نابودي است و به گردش ازت و اكو سيستم و بقاي جاودانكي ماده و تبديل أنها به ماده و يا انرژي و يا هردو در آن واحد بهم و تداوم زندكي در چرخه طو لاني بودن زمان پابندم. ترا هم دعوتي به دكر انديشي ندارم چرا شما ميخواهيد همه مثل شما فكر بكنند. تا بحال قصد نداشتم پاي شما را به دكر انديشي بكشم و هرگز دنبال اينها و اينگو نه باورهاي كهنه فلسفي دو بعدي نبوده و نيستم. حوصله اين گفتگو ها را هم اكر داشته باشم با شما ،ر فيق ، ندارم، . معلوم شد موش كي دنبال انبان كيست كه هر از گاهي بمن بند ميكني. زماني بسيار دور شايد امكان بود

روست عزيز  درود

آقاي مير عمادي

منهم مثل شما اسم دارم، ذكرنكردن نام كه مدتي است آغازيده ايد برايم قابل توجيه نيست. 

اينكه خبر را كرفته ايد ، چه خوب. اينكه شما نمي پسنديد  قاعدتاً بايد 

گفت جه بد. از دو دوست، كه من تا بحال اينگونه  مي انديشيدم، بعيد نيست كه عقايد مساوي ، نامساوي، متقارن ، غير متقارن، موازي و يا متنافر و دو سو و دو كونه ، حتي متضاد، با هم داشته باشند، دشمني كه در كار نيست خودش جاي شكرش باقي است. جان برادر شما به جاودانكي روح و تناسخ معتقيديد ، من نه تنها اين گونه نمي انديشم كه به بقاي جسم صرفاً با توجه به بقاي ماده و انرژي،  وتبديل أنها بهم اعتقاد دارم و روح را مردني مي دانم كه با فوت انسان عمرش به نابودي است و به 

گردش ازت و اكو سيستم و بقاي جاودانكي ماده و تبديل أنها  به ماده و يا انرژي و يا هردو در آن واحد بهم و تداوم زندكي در چرخه طو لاني بودن زمان پابندم. ترا هم دعوتي به دكر انديشي ندارم چرا شما ميخواهيد همه مثل شما فكر بكنند. تا بحال قصد نداشتم پاي شما را به دكر انديشي بكشم و هرگز دنبال اينها و اينگو نه باورهاي كهنه فلسفي دو بعدي نبوده و نيستم. حوصله اين گفتگو ها را هم اكر داشته باشم با شما ،ر فيق ، ندارم، . معلوم شد موش كي دنبال انبان كيست كه هر از گاهي بمن بند ميكني.  زماني بسيار دور شايد امكان بود به گفتكو با شما بنشينم ولي اين جند ثانيه نوري زندگي را نمي خواهم از دست يدهم. بدان كه خيلي كار مي كنم ، به تصورتان هم نمي رسد، وقتم هم تنگ و نمي خواهم يك ثانيه ان تلف شود ، كه خيلي خواجه ها ندانسته از خانه هايشان فرياد وا حاجيا ، كه مرد و رفت سر داده اند. بيا اين لحظات آخر را با أتش بس شروع كنيم. من كه موافقم. 

خداوندتان  پاينده و بايندتان نكهدارد

شما را بخير ما را بهسلامت

كو تاه زمانه زندكي بايد كرد.       هوشيار ولي ديده به دنيا  بايد

م ع گ

دكتر شهرياري، پرويز دل انگيز درود ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه ماپنداشتیم تادرخت دوستی کی بردهد حالیارفتیم وتخمی کاشتیم گفت وگوآیین درویشی نبود ورنه باتوماجرا ها داشتیم شیوه چشمت فریب جنگ داشت ما غلط کردیم وصلح انگاشتیم گلبن حسنت نه خود شد دلفروز مادم همت برو بگماشتیم نکته هارفت وشکایت کس نکرد جانب حرمت فرونگذاشتیم گفت خود دادی به ما دل حافظا ما محصل بر کسی نگما شتیم برويز جان اينكه نظر شمارا پرسيدم به اين ناطر نيست كه خسته شده ام يا مايل نيستم و از اين تعارفات، از آقاي مير عمادي سخت ازرده ام كه اين كار مرا بي فايده وبيهوده تلقي ميكند و دو سه نفر را هم شير كرده مثل دوست انگليسي ما آاقاي بهمئي كه نميخواهند يا مايل نيستند كسي از كذشته با خبر شود و دوستيها قوام بيشتري پيداكند ،نمي دانم شايد چون خود خاطره اي ندارند كمي غبطه ميخورند. شما خودتان طبع شعر رواني داريد و مي دانيد حساسيت مان دست خودمان نيست، زود رنجي مان هم دست خودمان نيست . زود به هيجان مي آييم و زود هم دلسردمان مي كنند. من از ايشان واقعاً انتظار چنين برخورد و عكس العملي را نه كه انتظار نداشته باشم ، داشتم، بلكه تحريك كردن وتهمت زدن و بي فايده دانستن ايشان، هرجه ميخواهم بها ندهم ، رنجم ميدهد. از شما چه پنهان مشغول جمع آور

To

جناب دكتر شهرياري، پرويز دل انگيز

درود

 

 

 

ما زیاران چشم یاری داشتیم              خود غلط بود آنچه ماپنداشتیم

تادرخت دوستی کی بردهد                 حالیارفتیم وتخمی کاشتیم 

گفت وگوآیین درویشی نبود           ورنه باتوماجرا ها داشتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت         ما غلط کردیم وصلح انگاشتیم

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز           مادم همت برو بگماشتیم 

نکته هارفت وشکایت کس نکرد        جانب حرمت فرونگذاشتیم 

                       گفت خود دادی به ما دل حافظا

                        ما محصل بر کسی نگما شتیم

                       

برويز  جان اينكه نظر شمارا پرسيدم به اين ناطر نيست كه خسته شده ام يا مايل نيستم  و از اين تعارفات، از آقاي مير عمادي سخت ازرده ام كه اين كار مرا بي فايده وبيهوده تلقي ميكند و دو سه نفر را هم شير كرده مثل دوست انگليسي ما آاقاي بهمئي 

كه نميخواهند يا مايل نيستند كسي از كذشته با خبر شود و دوستيها قوام بيشتري پيداكند ،نمي دانم شايد چون خود خاطره اي ندارند كمي غبطه ميخورند. شما خودتان طبع شعر رواني داريد و مي دانيد حساسيت مان دست خودمان نيست، زود رنجي مان هم دست خودمان نيست . زود به هيجان مي آييم و زود هم دلسردمان مي كنند. من از ايشان واقعاً انتظار چنين برخورد و عكس العملي را نه كه انتظار نداشته باشم ، داشتم، بلكه تحريك 

كردن وتهمت زدن و بي فايده دانستن ايشان، هرجه ميخواهم بها ندهم ، رنجم ميدهد

از  شما چه پنهان مشغول جمع آوري اشعار و دست نوشته هايم هستم و هنوزهم مي نويسم . اكر نتوانم با دوستانم آنها را به شراكت بگذارم چگونه مي توانم موفق شوم كه غريبه ها بخواندن راغب تر كنم. با شما دوستانه در د دل ميكنم. نه كه ميخواهم واسطه شويد ، لا اقل دست بردارند و دلسزدسي نيافرينند بلكه  زخم زبان زدن و تهمت و افترا را بر چينند. شما بي رو در بايستي بمن  راهنمايي  كن ، چگونه از اين احساسي كه در من بوجود اورده است رهايي يابم. من ادم ضعيفي نيستم و لجباز هم نيستم. به كارم ايمان دارم و به درستي راهم هم واقفم . بيمانه عمر مان چه بخواهيم يا نخواهيم عنقريب پر مي شود چه خوب اين دو دم زندكي را به نوشتن خاطرات ، همه ما را ميگويم ، به بردازيم و همديگر را ضعيف نكنيم، اكر تقويت نمي توانيم بكنيم. من بشما قول شرف مي دهم تا اخرين لحظه حياتم از نوشتن دست بر ندارم ، با وجود مشكلات ديد و نارسايي بينايي. اكنون دو سه روز هست كه از فايلها چاب ميكيرم كه جندين پانصد برگ دفتر خواهد شد تا ببينم براي چاب نهايي چگونه عمل كنم.پر يز عزيز  من ابن نامه را تصحيح نكرده و با عجله نوشته ام كه نكته نظرات قطع نشود، اكر اغلاطي در ان ديدي با سعه صدر ببخش، دوستي براي گذشت و اغماض هم هست. ارادتمند

محمد علي گلچين زاده

 

 

                                                                 بنده احساس كردم كه اندوخته هاي تجربي شما در دوران كودكي وًدوران نو جواني وًجواني و  

             روزها وماههاي شش ساله دانشكدهنفت و روزگاران مشغول شدن بعنوان كار و مخصوصا دوران جنگ كه شما در ان جريان بسيار فعال بودّي و ايام بعد از ان كه با احتمال زياد در سويد و كشورهاي ديگر گذشت و دوره جاري كه اكثر همسن هاي ما يا در گوشه اي به گذشته فكر ميكنند و يا مينويسند وًيا با فرزندان و يا نوه هاي خود روز گار را ميگذرانند و يا مثل إستاد مسعود خان راجي هم حرفه دوست داشتني معلمي راپيشه كرده و يا مطالعه ميكند و يا مينويسد و يا خيلي فعاليتهاي ديگر كه دو ستان دارند و يا بعضي ها هم يك استنت دارند و يا در حال استنت گذاري هستند و يا فارغ التحصيلاني كه جوان تَر از ما هستند 

از اين تجربيات خوب و با ارزش استفاده نمايند. از طرفي فكر كردم بجاي اينكه بعد از مرگ دوستان ياد خاطرات انهارا بياد مياوريم در حياتمان از خاطراتمان بگوييم تا دوران با هم بودن ها را زنده كنيم كه در اين امر تعدادي از دوستان عزيز خاطراتي را هر چند كوتاه بيان كردند ولي ادامه نگارش خاطرات با ارزش ياران كند شددر هر حال بنده كه در بعضي از.دورانها  در صنعت نفت فعاليت داشتم و يا در دوره جنگ در جنوب بودم و يا مسئول اداره جنگ زدگان صنعت نفت بودم از قسمتهايي از تجربيات شما كه بنوعي با تجربيات اينجانب هم زمان بوده بسيار استفاده كردم 

وًهمچنين از ذوق  سرودن شعرهاي شما خوشحال ميشوم اينكه نوشتنهايت را أدامه بدهي يا خودت بيشترين سهم را در ادامه نگارش يا عدم نگارش داري . اگر از نگارش خاطرات خوشت ميايد كه خوب است كه نوشتن را ادامه بدهي و اگر هم حس ميكني كه بايستي أهسته تَر باشي در نوشتن همان كار انجام بده 

كه شاعر ميفرمايد:

اي كاروان اهسته ران كارام جانم ميرود 

ان دل كه با خود داشتم با دلستانم ميرود  

 

محمد علي جان اميدوارم توانسته باشم تا حدودي جواب سيوالت را بدهم

پرويز

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پرويز عزيز

كليه دوستان همدانشكده اي 

درود

 

 

اميدوارم اين نوشته ها انگيزه اي شود كه همه دوستان حاظر  و غايب ، تشويق شوند و خاطرات تلخ و شيرين خودو انديشه هاي خويش را با ما شريك شوند و باعث شويم اين بوستان پر از گهاي معطر و زيبا بشود، آمين!

مُشك آنست كه خود ببويد نه آنكه عطار بگويد. اين گونه نوشتار را از دكتر متيني يادگرفته ام كه در كونوكاسيونها كناب ادبيات را كه ميخوانديم جايزه دادمثل همه دوستان دانشمند ديگر كه همه ساله يك گوني كتاب ميگرفتند . حيف كه آقاي بابايان كتاب ترموديناميك را با اينكهاز او نمره ٩٩ گرفتم بمن نداد چون دو سيمستري سه كوارتري شده بود و سيستم را مالاندن و جايزه پريد همينطور مكانيك مايعات كه آقاي دكتر  مهدوياني شاگرد آقاي بازرگان درس ميدادو كسي بيش از ٥٠ از او نكرفت الا من كه ٨٥ گرفتم وبالاترين  ركورد.بماند.ممنون از اصهارلطف و تعريفتان از نوشته ها و اشعار. همينطور كه اكنون ملاحظه ميكنيد قفل زبانم باز شده وخير سرم دارم مي نويسم  وشما هم ،به به و چه چه، كه شايد  لايقش نباشم. اسم اين نوشته ها را " تصميم گرفتم كه تصميم نگيرم انتخاب كرده ام نه گلچين نامه، كه گلچين كيلويي چند. وفصل اول بنام " آمنا رب الغلام". حالا چرا؟ چرايش را ميگويم

آورده اند روزي غلامي مرتكب جرمي شد كه عقوبتش مرگ بود. قاضي راي به كشتن او دادوهمراه مجريان فرستاد كه حكم را اجرا كنند. باد و باران و رعد و برق و زلزله همه را نابود كرد الي غلام را.بار ديكر دستور داد او رابصحرا ببرند و نفله اش كنند ، ايندفعه هم بلاي آسماني ديكر همه را از بين برد مگر غلام را. بار سوم گفت ببريدش دريا و غرقش كنيد. رفتند كه حكم را اجرا كنند دربا طوفاني شد ومركب غرق شد مگر غلام كه شنا بلد بود و زنده ماند. قاضي مستاصل كه با غلام چه كند. از خودش پرسيد چه بايد كرد. غلام گفت طناب و وسايل بدهيد خودم خودم رادارميزنم. به اودادند. او يك سر طناب را بگردنش بست وطرف ديگر را به درخت تنومندي و دستهايش راهم با طناب ديگري بست ورفت روي  جهارپايه وبا پا أنراپس زد وقاضي راحت شد و او بسزايش رسيد. برادر حالا. آن غلام منم. با آنهمه بلاها  كه به سرم  آمده و خطرها كه در زمان جنگ از من گذشته ،يكطرف . اينهمه مريضي ونارسايي قلب وفشار خون وكلسترول ، قند،گلاكوماو ٨  بار انجيو و گذاشتن استنت هنوز  سر پا هستم وچاره اي نيست كه عزرايل  لز خودم  صلاح ومصلحت بخواهد. آن غلام منم.پس پناه بر  خدا و آمين به او. ربنا آمنا. آمنارب الغلام. آمنا ربي.

ميبيني برادر هر حرفي كه دارم يك سري توش هست، يك راز و رمزي دارد. اخيراً معتقد شده ام  كه تولد  انسان از زمانوضع حمل  زايو نيست بلكه زمان بستن نطفه است كه ماده و روح به جسم وجان بدل ميشود وازبوجود آمدن جان كه همان روح ابدي و يكتااست و ازروح كل نشات ميگيرد انسان بوجود  مي آيد  و تك سلولهاخود سازي ميكنندوتا زمانيكه وقت رفتن است روح است ميميردوفاني ميشود و  جسم مي ماند تا ،سردميشود و در طبيعت  چرخش زندگي مجدد راازطريق گردش ازت و بصورت  نبات  وتغذيه به حيات ادامه مي دهد  و فرياد ان الحق حلاجها بدل مي سود  به نحن الحق ، همه خدايي. اينها كفرنيست بلكه يك  جور تحول فلسفي است. برايش اثباتي ندارم .چون اول و آخر  اين كهنه كتاب افتادست. و با استدلال هيچ چيزي  ثابت نمي شود زيرا پاي لستدلاليان چوبين بود

عزت شما افزون

شادي شمافراوان

خجستگي سما پايدار

بايندگي شما ماندگار

روان شما ورجاوند

در پرتو خداوند

 

 

اين هم يك رباعي براي رنگين كردن اين  سفره چيده شده

 

 

پرويز گمان مبر كه دنيا اينست

هر ذرّه بجا ست بر پا اينست

من نيز بقدر خود كشيدم پا را

گلچين همهءاصل گفتگوها اينست

 

 

 

 

عزت زياد

محمد علي گلچين زاده

٦٥-م ع

 

 

 

 

جناب اقای مهندس گلچین زاده 

با سلام

بنظرم شما خوب مینویسی و با احساس مینویسی و خوب بیاد داری گذشته ها را که اینها همه ذخایری است که اصلح است به نگارش ماندنی تبدیل شود.و بنده فکر میکنم ماندنی خواهد بود.در این سن با این همه خاطره و یاد شما میتوانید به محفل همه هم دانشکده ایها روشنی ببخشید و وادار کنیید که هر کسی که میتواند به گذشته برگردد و یاد کند از خاطره هایش.

 

جناب اقای گلچین زاده عزیز بیا و شروع کن به نگارش "گلچین نامه" و یا "یاد نامه گلجین" و یا هر نام دیگری که انتخاب کنی. در این یادنامه خاطرات کودکی و نوجوانی و ایام خوب دوره دانشکده و اگر خواستی اضافه کن خاطرات روزهای انقلاب و روزهای جنگ و  تجربیات بسیار خوب اجرایی در نفت و سفرهایت به سوئد  و امریکا و ---و در میان نوشته هایت شعرهایت را هم اضافه کن

 

 

تکمیل این یادنامه میتواند با خاطرات دیکر عزیزانی که میتوانند دست به قلم شوند مثل استادان دکترنعمت الهی . دکتر معزی و دکتر البرزی و دکتر محمود حیدری و مهندس خطیب شهیدی و بسیاری از دوستان دیکر که دلشان میخواهد حرف بزنند و بنویسند مانند استاد عزیز مهندس راجی

 

 

این گلچین نامه حتما ماندگار خواهد شد.

ارادتمند

پرویز شهریاری راد 1346